ساعت هشت ونیم شب وقتی تلفن ات با دوستت تمام میشود وتازه می خواهی شام بخوری برق می رود ....
یکشنبه 4 اسفند وقتی این اتفاق برای من افتاد من با نورگوشی همراه به راحتی شام خوردم ومثل همیشه یادم افتاد که نماز مغرب را خواندم ولی عشا رانه ... آن را نیز به جا آوردم ولی تمام مدت به این فکر میکردم تا کی برق نیست ...
ولی این بار به جای این که از چراغ قوه موبایل استفاده کنم یک شمع در اتاقم روشن کردم وبه دنبال هندزفیری گشتم و میخواستم مطلبی برای وب بنویسم ولی به جای این که با لپ تاب تایپ کنم با مداد روی کاغذ نوشتم و وقتی تمام شدبه جای آنکه به رادیو یاموزیک موبایل گوش دهم گوشی را خاموش کردم وتصمیم گرفتم زیر نور شمع جزوات هفته اول ترم دوم ام را پاکنویس کنم از جامعه شناسی 2 شروع کردم ولی تمام این مدت یک چیز عجیب ذهنم را مشغول کرده بود :
میرداماد آن شب که دختر زیباروی پادشاه به حجره او پناه آورده بود و او برای این که حتی فکر گناه نکند تا صبح تمام انگشت هایش را روی شمع سوزانده بود چه چیز را احساس میکرد که ما هنگامی که مشغول فعل گناه هستیم آن را حس نمی کنیم
بعد رفتم مسواک بزنم وبه این نیز فکر کردم که میرداماد نماد علم وفلسفه بود آن هم از نوع بومی ولی من الآ ن جزوات جامعه شناسی را پاکنویس کردم که تماماْْ غربی است
ولی ذهن من آن مشغولیت های خوش را از دست داد چون نه ونیم برق آمد
دیگر با خاموش کردن چراغ ها هم نمی توانم به میرداماد فکر کنم...
شاید بد نباشد برای ادامه دادن فکرهایم،به سازمان برق بزنگم و بپرسم:چه کسی چراغهایم را خاموش می کند؟
پی نوشت : باوجود گذشت 5روز از این ماجرا ....